کمباور کابلی
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا کسی نبود؛ یک رییس جمهور بود که ناگهان از آسمان به زمین افتاده بود، در مرز و بوم کابلستان؛ چند وقتی این رییس جمهور ، باور نمیکرد، کسی از دساتیر او اطاعت کند یا به گپ او، تره ، خرد کند ! ، اما دید ، درین مملکت خدا داد ، از دیوار خاک می ریزد و از کسی اعتراضی یا شکوه و شکایتی ، بر نمیخیزد!
رییس جمهور ، اندک اندک ، بر خویشتن و کلاه و عبایش مغرور شد، روشنفکران را به در بارش گرد می آورد و « اندرز های حکیمانه » میداد، قبیله ها و قشر های گوناگون را در ارگ جمهوری ، جمع میکرد ، خطبه و موعظه می فرمود. گاه چیز های می گفت که در قطی عطار نبود و امتعه ای عرضه میکرد که در هیچ دار و دیار نبود !
مردم به ترفند ها و دروغ های این آدم، عادت کرده بودند، همه گان برای شرح ادبیات و تعبیرات این رییس جمهور یک لغتنامه مخصوص ساخته بودند ، به این معنی که اگر می گفت« فردا، باران میشود» مردم حدس میزدند، « فردا، یک روز آفتابی، خواهد بود» و یا اگر میگفت « ما با مخالفان مان ، صلح میکیم» ! همه گان پی میبردند، « جنگ دیگری، در راه است » و ازین گونه !
رییس جمهور باد آورده، گاه و بیگاه، سپاه و لشکر را جمع میکرد، میگفت :« فرزندان من، شما شیر هستید، ما شیر هستیم ، همه شیر هستیم، دشمن را از خانه تان بیرون کنید ، دشمن ، را ازین خطه گریزان کنید،
دشمن را ، ز بون ، اسیر و زمینگیر سازید….»
از بخت بد، در ایام نخست ریاست جمهوری این آدم، پولیس و اردو،گاه رهزنان و آدمکشان را به اسارت می گرفتند و به پنجه قانون می سپردند ؛ اما رییس صاحب جمهور چند روز پسانتر، همه مجرمان و زندانیان را« آزاد» میکرد . رییس جمهور این مجرمان را « برادران فریب خورده» لقب میداد و از عدل و رافت اسلامی، سخن می گفت ؛ تا آن حد که کردار مضحک رییس جمهور، سپاه و نیرو های امنیتی را دلسرد و نا راحت کرد!
رییس جمهور برای روز گزرانی و تداوم اقتدا رش ، هر ساعت چهره ، عوض میکرد ، سوسیالیست می شد، دموکرات می شد، مجاهد می شد ، طالب می شد ، پرچمی می شد، خلقی می شد، ناسیونالیست می شد، انترناسیونالیست می شد ، جانبدار حقوق زنان می شد ، مخالف تساوی حق زن و مرد می شد، خلاصه ، به کدام رنگ نبود که نمی شد!
***
یک روز صبح آقای رییس جمهور از خواب بر خاست ، دید ، چند ماه بیشتر از ریاست او باقی نمانده است. رییس جمهور یک گیلاس قهوه ترکی خورد ، دید تب دارد و از صندلی و مبلمان و باد پکه ء دفتر خودش میترسد ، دید، قذرت های آنسوی اوقیانوس ها که درین سالیان ممتد ، پشت اورا گرم میکردند و به « …..» او گوش میدادند، کم کم عقبش را خالی کرده اند وویرا در میدان « خدا و راستی» تنها نهاده اند !
رییس جمهور که خودش شیر بود، دوتا پلنگ آدمخوار را ،که معاونان او بودند ، برداشت رفت به مسجد ارگ تا یکی از پر هیجان ترین خطبه های ذوره زمامداریش را ایراد کند، از مرد م، کمک بخواهد ، اگر خواست خدا باشد، یک دورهء ناقابل دیگر هم رییس جمهور باشد !
رییس جمهور بر سکوی خطابه بالا رفت گفت:
« ملت عزیزم . تشکر که مرا دوست دارید و به ذات ذوا لجلال قسم ، من از یگانه فرزندم ، شما ملت صبور را بیشتر دوست دارم ! شما خوب یدانید ، من یک آدم « ییلایی و کم زور» نیستم، من بسیار « زورآور» و قوی هستم! من درین چند سال هم نشان دادم که هرگز به شرق و غرب ، باج نمیدهم! من ، مستقل، آزاد،خودسر و «خپلواک » هستم ؛ اگر بسیار عصبانی شوم، به مخالفان مسلح می پیوندم ، افغانستان، شکر، کوه های بسیار دارد ،من قلهء کوه پایه های غرور آفرین را برای اقامت ، ترجیح میدهم اما تسلیم زورمندان آنسوی دریاها، نخواهم شد ، من وعده میدهم که ….»
رییس جمهور باری به سوی جمعیت حاضر نظر افکند ، دید، همه گان از صمیم دل می خندند ، حتا معاونان او از خنده، روده بر شده اند !
رییس جمهور دیگر چیزی نگفت ……